عشق یعنی همچو شیدا شدن
عشق یعنی قطرو دریا شدن
عشق یعنی دیده بر درب دوختن
عشق یعنی در فراقش سوختن
عاشق شدن نوعی اعتماد کردن است .اعتماد به خوب بودن و دوست داشتنی بودن خودو طرف مقابل .
بعضی ها خیلی زود اعتماد میکنند.خیلی زود هم عاشق میشوند .و بعضی ها تا کاملا اعتماد نکنند
عاشق نمیشوند. و بعضی ها هم آنقدر مشکوک هستند که هیچ گاه عاشق نمیشوند .
شما تا به چیزی اعتماد نکنید به طرف آن نمیروید .هرچقدر هم آن چیز یا آن فرد زیبا باشد .
وقتی عاشق میشوید حس میکنید ستاره ای دارید که هرگز غروب نمیکند و آن ستاره
در چشمان شما سوسو میزند .قبل از اعتماد عاشق نشوید .نباید بگویید
من عاشق تو هستم مگر آنکه اول معنی عشق را درک کرده باشید .
چون اولین نگاه قبل از درک بدی ها پیش میاید ممکن است شما را برای عاشق شدن وسوسه کند .
خود را بیازمایید و قبل از عاشق شدن ببینید چقدر مفهوم عشق را در نگاه مادر - پدر یا دوستانتان تجربه کرده اید ؟
آیا عشق مادر را زمانی که به پدرتان یک فنجان قهوه تعارف میکند دیده اید ؟
آیا وقتی کسی به شما بدی کرده ولی شما بر سر او فریاد نمیکشید چون فکر میکنید
به احساس او آسیب میرسانید حس خاصی را در شما به وجود نیاورده است ؟
آیا تا کنون عاشق کسی شده اید که از شما متنفر است ؟
آیا وقتی در کنار معشوق از بدیهایت میگویی و او بیشتر به تو عشق میورزد عمق علاقه اش را درک میکنی ؟
چرا وقتی به او میگویی از این لباست خوشم میاید او هر روز همان لباس را می پوشد ؟
عشق یعنی اینکه وقتی من روی صحنه هستم پدرم تنها کسی ست که برایم دست تکان میدهد.
یادم نمیرود مادرم همیشه میگفت پدرم خوش تیپ ترین مرد دنیاست .
عشق کالایی نیست که از بیرون بخری و به رخ معشوقت بکشی کالای تو خود تو هستی .
اگر واقعا عاشق هستی خود خواه نباش و ابتدا به او اطمینان بده .امید را زنده کن .
برده نباش .ببین چقدر میتوانی رنگ او را بگیری و رنگ خود را پس بدهی .
هر گاه احساس کردی کسی را خیلی دوست داری ولی او به تو توجهی ندارد
تو عاشق نیستی بلکه در پی پر کردن کمبود عاطفی خود هستی .
از اول هم
روی پاهای خودش ایستاد
آنقدر یادش نیامد
که دیگری آمد و
نشست جای کسی
که جایش همیشه خالی بود
بعد جای من
چه فکر های دور و درازی
که جا خوش نکرد:
اینکه کسی, در چهره ی تو دست ببرد
تو را از دست بدهد
اینکه کسی
بعد پچ پچی از راه رسید
خواب که بودید
دنیا را آب نمی برد؟
آن وقت
با آب
خودش را به تاب زد
تا فکرهای در سرش
از همان راهی که آمده بود
بعد, بی آنکه حتا
آبی از آب تکان بخورد
دنیایی را خواب برد.
(محمدتقی عیسی نژاد)
ظهر که از دیوار بالا رفت
ساعت که پا روی پا انداخت
با خودم گفتم
مرگ می تواند منتظر باشد
ما این هم منتظر فردا شدیم
تا حرف های ناگفته تمام شود
ما این همه منتظر فردا شدیم
تا شب از موهایمان پرید
حالا برف می بارد
و مرگ باید منتظر بماند
(گراناز موسوی)
تازه باران را تمام کرده بودم
که تمام رنگین کمانم را
باد برد
بر پشت بام
یک ابر از چند بالاتر
با بنفش می بارید
حالا بالای هفت آن طرف تر
باران
به قرمز می زند.
(محمد آزرم)
همانطور که هسته ها در دانه انگورند
غم در دل من نشسته است
همچنانکه انگور سبز
به شراب بدل می شود
وه که اندوه در سینه ام
به نشاطی لبریز می گردد.
(جون تاکامی)
فریاد کدام زندانیست
که آزادی را
به لبان بر آماسیده
گل سرخی پرتاپ می کند
ورنه این ستاره بازی حاشا
چیزی بدهکار آفتاب نیست
نگاه از صدای تو ایمن می شود
چه مؤمنانه نام مرا آواز می کنی!
و دلت
کبوتر آشتی ست
در خون تپیده
به بام تلخ
با این همه چه بالا
چه بلند
پرواز می کنی!