از اول هم
روی پاهای خودش ایستاد
آنقدر یادش نیامد
که دیگری آمد و
نشست جای کسی
که جایش همیشه خالی بود
بعد جای من
چه فکر های دور و درازی
که جا خوش نکرد:
اینکه کسی, در چهره ی تو دست ببرد
تو را از دست بدهد
اینکه کسی
بعد پچ پچی از راه رسید
خواب که بودید
دنیا را آب نمی برد؟
آن وقت
با آب
خودش را به تاب زد
تا فکرهای در سرش
از همان راهی که آمده بود
بعد, بی آنکه حتا
آبی از آب تکان بخورد
دنیایی را خواب برد.
(محمدتقی عیسی نژاد)
ظهر که از دیوار بالا رفت
ساعت که پا روی پا انداخت
با خودم گفتم
مرگ می تواند منتظر باشد
ما این هم منتظر فردا شدیم
تا حرف های ناگفته تمام شود
ما این همه منتظر فردا شدیم
تا شب از موهایمان پرید
حالا برف می بارد
و مرگ باید منتظر بماند
(گراناز موسوی)
تازه باران را تمام کرده بودم
که تمام رنگین کمانم را
باد برد
بر پشت بام
یک ابر از چند بالاتر
با بنفش می بارید
حالا بالای هفت آن طرف تر
باران
به قرمز می زند.
(محمد آزرم)
همانطور که هسته ها در دانه انگورند
غم در دل من نشسته است
همچنانکه انگور سبز
به شراب بدل می شود
وه که اندوه در سینه ام
به نشاطی لبریز می گردد.
(جون تاکامی)